دخترک احساساتی
سلام به بابایی حسابی وابسته شدم روز عاشورا هرچی مامان خواست ببره منو حسینیه حاضر نشدم از بابام جدا شم و آخر سر هم رفتم با بابایی سینه زنی. هنوز هم شبا حاضر نیستم از اسباب بازیهام دل بکنم و بخوابم تا یکساعت با استخرم بازی نکنم و اونارو صد بار پشت و روش نکنم و هی نرم کفشام رو از جاکفشی بیارم و ببرم نمیخوابم. دوباره کتابام رو میارم و از مامانی میخوام که بخوندش بارها و بارها دیگه مامانی اوانارو حسابی حفظ کرده. از اسباب بازیهام بگم که بعد از مهمونی هفته گذشته از هال به اتاق منتقل شدن ولی من میرم یکی یکی اونارو میارم و حالا هردو جا بهم ریخته شده هم اتاق و هم هال. نسبت به کتابام یک حس جالب دارم و حالا نسبت به مطالبی که برام خونده م...
نویسنده :
مهرسا
9:03