مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

دخترک احساساتی

سلام  به بابایی حسابی وابسته شدم روز عاشورا هرچی مامان خواست ببره منو حسینیه حاضر نشدم از بابام جدا شم و آخر سر هم رفتم با بابایی سینه زنی. هنوز هم شبا حاضر نیستم از اسباب بازیهام دل بکنم و بخوابم تا یکساعت با استخرم بازی نکنم و اونارو صد بار پشت و روش نکنم و هی نرم کفشام رو از جاکفشی بیارم و ببرم نمیخوابم. دوباره کتابام رو میارم و از مامانی میخوام که بخوندش بارها و بارها دیگه مامانی اوانارو حسابی حفظ کرده. از اسباب بازیهام بگم که بعد از مهمونی هفته گذشته از هال به اتاق منتقل شدن ولی من میرم یکی یکی اونارو میارم و حالا هردو جا بهم ریخته شده هم اتاق و هم هال. نسبت به کتابام یک حس جالب دارم و حالا نسبت به مطالبی که برام خونده م...
25 آبان 1392

بدون عنوان

سلام امروز چهارم محرم بود و من و مامان و مامان جونی رفتیم مراسم شیرخوارگان حسینی امسال هم مثل پارسال من دیر رسیدم چون لالا رو ترجیح میدم البته مراسم خوبی بود مخصوصا بعد از مراسم که رفتم پارک و کلی بهم خوش گذشت. انشااله روز عاشورا جبران میکنم. دیشب با بابایی رفتم سینه زنی توی جمعیت داد میزدم مامانی بیا بیا ، بعد هم عوض سینه زدن من دست میزدم. البته یه خورده سینه زدم ولی حال نمیداد برای همین با تم نوحه من دست میزدم اینقدر بهم خوش گذشته بود که حاضر نبودم بیام بزور بعد از سوار شدن اینقدر گریه کردم و خودم رو انداختم روی بابایی که آخرش مجبور شدن یه هیات دیگه پیدا کنن و من هم تا ختم کردن موندم. اون وسط یه آغایی رو که شبیه باباجونی بود اشتباه گرفته...
18 آبان 1392

بدون عنوان

دیروز رفتم برای واکسن و چکاب قد و وزن . وزن من در 18 ماهگی 12 کیلو و قد 83 و دور سر 48.5 سانتیمتر بود. خدارو شکر همچی عالی بود . واکسن هم نزدن گذاشتن برای فردا. خیلی شانس آوردم. از شیرین زبونیهام بگم که الان با کمک مامان تا 6 رو میشمارم. صدای حیوانات شامل کلاغ. جوجه. هاپو . پیشی رو بلدم و اسم اردک رو هم میگم. دیگه تو گفتن مامان استاد شدم. چند شب پیش کشف کردم که چطور آروغ بزنم و حسابی از این کشفم حال کردم موقع خوردن شیر تصادفی آروغ زدم و خندیدم مامان هم خندید حالا از این موضوع استفاده کردم و هی به خودم فشار میاوردم تا دوباره آروغ بزنم بابا و مامان هم توجه نمیکردن تا یادم بره ولی من که ول نمیکردم و هی میگفتم بابا  بابا و دوباره آروغ!!! ...
8 آبان 1392

18 ماهگی

سلام امروز روز تولد 18 ماهگیم هست فعلا تا 3شنبه یا شاید هم یکشنبه هفته آینده از واکسن خبری نیست. بابایی باز دیشب رفت شیراز و من و مامانی رفتیم خونه مامان جون!! حسابی شیطونی کردم تا بالاخره خوابم برد اونم ساعت 12 و نیم شب. از کارای اخیرم بگم که علاقه زیادی پیدا کردم به پر و خالی کردن مثلا کشوی لباسام رو بیرون میارم و خالیش میکنم بعد دوباره میذارم سر جاش یا کابینتهای آشپزخونه که دیگه از دستم در امان نیستن توی یک هفته گذشته دو تا ظرف شکستم خدا رو شکر خودم طوریم نشد. یا از میز lcd بالا میرم و دستگاه دیجیتال رو روشن خاموش میکنم و ظرف های دکوری روش رو پرت میکنم مامانم هم فعلا در حال استتار کردن ظرف هاست. دیروز  که با مامان تنها بودیم و اون ...
5 آبان 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد